با صبحی دیگر
چشمی
امید را یدک کشید
و در انتهای پیچ سنگین آن روز
صورتش
واژگون شد؛
وسیب های تر
در سراشیبی آسفالت گونه اش
غلتیدند.
با صبحی دیگر
چشمی
امید را یدک کشید
و در انتهای پیچ سنگین آن روز
صورتش
واژگون شد؛
وسیب های تر
در سراشیبی آسفالت گونه اش
غلتیدند.
در پرتگاه پیاده رو
نشسته
شکسته می شود
قلکِ خالیِ قلبِ کوچکی
وقتی با بوق ممتد بی تفاوتی
از چراغ قرمز چشمانش،
عبور می کنیم.